صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرایی و اولین پیک نیک در هشت ماه و نیمه گی




پسر دوست داشتنی من.. عشق من..
یازدهم فروردین اولین پیک نیک را تجربه کردی.. با بابایی مامانی و خاله ریحانه و عمو مسلم و دایی حسن و دایی حسین و مامانی من رفتیم شیان و کلی خوش گذشت و چه بارونی بارید.. حالی کردیم..
من از مامانی اینا خواستم که به جای اینکه خونه دعوتشون کنم غذا بپزم بریم یه جایی هوا بخوریم این شد که رفتیم شیان و چه خوب که هوا هم ابری بود و بارون هم بارید..  البته شما و بابا مهدی از اول رفتید تو چادر که شما سردت نشه.. خیلی بهت خوش گذشت عزیزکم..
تو این روزای شلوغ پلوغی که به دید و بازدید گذشت شما حسابی ددری شدی.. حسابی دل همه را بردی و با اون لبخندای بی نظیرت از مهمونا استقبال کردی.. حسابی مهمون نوازی.. زنگ درمون این روزا حساست کرده.. هر کجا هم که رفتیم خیلی آقا بودی و دیگه غریبی نمی کنی..
خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم سن غریبی کردنت گذشت..
اصلا از وقتی که خودت میشینی و دنیا را جور دیگه ای می بینی خیلی تغیرات کردی..
دیگه خودت از حالت نشسته سینه خیز میشی..
سرعت سینه خیز رفتنت بالا رفته و عاشق ریشه فرش هستی و کلی با انگیزه برای رسیدن بهش سینه خیز می ری..
عاشق دوربین و کنترل و گوشی موبایلی..
هنوز چهار دست و پا نمی ری..
هنوز دندون نداری..
همچنان شبا زیاد بلند می شی از خواب..
همچنان اعتراض می کنی..
و همچنان من دیوانه وار عاشقتم.. و عاشقتم.. و عاشقتم..
لوست می کنم و لای پرهام نگه می دارم.. و به روشم ایمان دارم..
راستی یک شب شام رفتیم خونه خاله ریحانه و خاله با یه اسباب بازی باحال شما را پا گشا کرد!!! کلی هم شاکی بود که تو این هشت ماه تا حالا نرفتیم خونشون.. انصافا هم حق داشت...
خلاصه من موندم از چهاردهم فروردین به بعد چی کار کنم با یه پسر ددری شده...
دوست دارم کوچولوووووووووووووووووو

ادامه مطلب ...

اولین نوروز در ۲۵۰ روزگی



قربونت برم که عیدی بگیر شدی..
اولین عیدیت را ما بهت دادیم.. یک تیشرت سفید خوگشل..
بعدش باباچونت(بابای بابا) بهت ۳۰ هزار تومن داد
و بعدش بابایی (بابای من) بهت ۱۰۰ هزارتومن داد
دایی ها یک کتاب پارچه ای دادن
خاله هم یک دونه از این قاب ها که قالب دست و پاست بهت داد..
عزیزممممممممم
اولین نوروزت مبارک

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید...

نازنین پسرم.. بهارم.. وجودم...

سال 90 سالی که دیگه به پایان رسید، برای همیشه در وجودم پررنگ خواهد بود.. سالی که من "مادر" شدم.. سالی که تو را در آغوش گرفتم.. سال 90 سال بزرگی بود برای من.. سال اولین های تو و سال تجربه ناب ترین و عمیق ترین و خدایی ترین احساسات.. سالی که خدا را جور دیگه پیدا کردم سالی که سخت ترین دردها را کشیدم در عین لذت انتظار و سالی پر از بیخوابی و خستگی در عین نشاط دیدن خنده های تو  و سالی پر از رنج از حرف و قضاوت نزدیکان در عین بالیدن به دردانه وجودم تو.. و سالی که از من زهرای دیگه ای ساخت..

این سال دیگه به آخر داره می رسه.. سالی که تو از یه موجود بی توان رسیدی به کوچولوی پر تحرک و یواش یواش داری شروع به چهاردست و پا رفتن می کنی.. سالی که تو از یه موجودی که از این دنیا ترس داشت تبدیل شدی به کوچولویی که دنیا براش محل اکتشاف شده.. سالی که روزهاش برای من با تو خیلی سریع سپری شد..

و حالا تو نازنین من.. پسر تابستونی من.. داری اولین بهار زندگی ات را آغاز می کنی.. داری اولین نوروز زندگی ات را تجربه می کنی.. 

عیدت مبارک عزیزکم.. انشاالله سال نو برات سال خوب و پر از خیر باشه ..


خدایا.. خدای مهربون.. شکرت به خاطر نعمتی که در سال ۹۰ بهم دادی.. این عزیزینم را.. وجودم را.. نفسم را به دستان پر توان و دامان پر محبت تو می سپارم.. خودت در پناه خودت حفظش کن.. خدای مهربونم ممنونم ..






ادامه مطلب ...

روزهایی که گذشت

سالی که داره روزهای آخرش سپری میشه سال خیلی خوب و مهم و عجیبی بود.. خوب و مهم چون تو پسر عزیز و دوست داشتنی من متولد شدی و اومدی تو زندگی من و مهدی.. چون ما مادر و پدر شدیم..  عجیب چون برای خانواده سه نفره ما، خیلی پر برکت بود و در عین حال روزهای خیلییی خیلییی سختی را پشت سر گذاشتیم روزهایی که امیدوارم دیگه هیچ وقت مثلشون را نداشته باشیم..عجیب چون پر از اتفاقای مهم و بزرگ بود برای مهدی که یکی اش همین قبولی در آزمون و بعدش مصاحبه دکتری و دوباره دانشجو شدنش بود.. عجیب چون خیلی ها تو این سال از میان ما رفتن.. دختر عمه نازنین 20 ساله ام در اوایل آبان، پدر بزرگ مهربون و دوست داشتنی و عزیزم در اوایل اسفند و پدر بزرگ مهربون مهدی در اوایل بهمن.. 

حالا این سال خوب ما (سال 90 برای من همیشه سالی خوب و عزیز و بهترین سال خواهد بود به خاطر تولد تو نازنین) داره به پایان میرسه و توی این روزای آخر سال که با شتاب می گذرند شما روز به روز بزرگ تر می شی و تغییرات آشکاری می کنی...

دلبندم.. هشت ماهه شدی در حالیکه:

2 اسفند برای اولین بار رفتی آرایشگاه (سرزمین رویا) و موهای نازت را مرتب کردی.. البته الان باز موهات بلند شده ولی کلا دیگه مرتبه.. مخصوصا پشت و کناره های موهات..

11 اسفند هم بردیمت آتلیه و کلی عکس انداختی.. من یکم نگران بودم اونجا راحت نباشی ولی خیلی خوش اخلاق و راحت نشستی تو دکور.. یکشنبه 14 ام هم رفتیم و یه سری از عکس ها را انتخاب کردیم برای چاپ و چندتا هم رو شاسی سفارش دادیم که روی دیوار بزنیم..

13 اسفند اولین سینه خیز را رفتی.. با اِه اِه و اَه اَه خودت را نیم متر کشوندی جلو که برسی به روروئکت و چرخش را بخوری! اونقدرم با مزه می رفتی که نگو؛ در واقع سینه خیز نبود.. یه تلفیقی بود از سینه خیز و قل خوردن!!! الان دیگه می تونی سینه خیز بری البته اگه بخواهی!

14اسفند اولین حرکت با رورئک را انجام دادی.. وقتی اتفاقی فهمیدی که اگه پات را هل بدی عقبی میری، تو چشمام نگاه می کردی و عقب عقب می رفتی.. یعنی من یاد گرفتم!!

اولین نشستن را در ........ شروع کردی و چند لحظه نشستی ولی الان دیگه کاملا می شینی.. یه با لشت میذارم پشتت که اگه از پشت افتادی روی اون بیافتی و میرم آشپزخونه..

حتی تلاش می کنی از حالت خوابیده نشسته بشی.. البته این تلاشت از چند ماه پیش شروع شد ولی الان خیلی دیگه خودت را میاری بالا و همین روزاست که بالاخره موفق بشی..

دیگه مثل قبل نیستی که تا یه جیزی دستت می گرفتی یه راست می رفت تو دهنت.. الان اول با اون چیز ور می ری و ممکنه اصلا دهن نکنی اش..

22 اسفند برای اولین بار با خاله بای بای کردی

و امروز 23 اسفند و یک روز قبل از تولد من، آشکارا باهام مخالفت کردی و وقتی خواستم لباس تنت کنم کلی اعتراض جالب کردی!

نازنینم.. فردا روز تولد منه.. اسفند را دوست دارم و تمام روزهاش را برای رسیدن 24 ام تند تند میشمارم و همیشه اسفند برام دیر می گذره.. اما از امسال به بعد 23 تیر برام روز عزیز تریه، مهمترین روز ساله.. روز شماری می کنم تا رسیدن اون روز..


عزیز دردونه.. پسر خونه.. صدرا یه دونه.. هشت ماهگی ات مبارککککککککک



هفت ماه و هفت روزه من...

7ماه و 7 روزه من.. ملوسکم.. عروسکم.. دلبندمممممممم اولین بار چهارشنبه 26 بهمن بدون کمک چند لحظه نشستی.. و این چند لحظه هات به چند دقیقه رسیده.. وای که من قربون نشستنت برم.. خیلی خوردنی می شی...

خوب.. و اما جریانات این چند وقته:

برات ویتامین آ+د جدیدی گرفته بودیم.. همیشه الحاوی می گرفتیم که محلول در آب است ولی این بار بابا پیدا نکرده بود و یه مارک دیگه گرفته بود. دیروز آ+د را من بهت دادم (آخه بابا تو دادنش تخصص داره و مسئولیتش با ایشونه) دیدم چقدر راحت خوردی و قیافه ات را در هم نکردی.. امروز که باز من بهت دادم دیدم نه واقعا خیلی راحت می خوری اش.. روش را نگاه کردم متوجه شدم ساخارین نداره!!! خیلی برام جالب بود که شما آ+د بدون ساخارین را دوست داری و اینقدر راحت می خوری در صورتی که من انواع ساخارین دارش را برات امتحان کرده بودم و به توصیه دکتر بهت الحاوی دادیم.. تازه این مارک جدید (آویدک – ساخت شرکت دارو سازی بهسا) بر خلاف سایر مارک ها قطره چکان خیلی خوبی هم داره.

اینبار که رفته بودیم دکتر باهاش قطره آهن را هم چک کردم.. البته با ترس و لرز.. آخه دکتر گفته بود فقط ایرانی بهت بدم ولی شما ایرانی را نمی خوردی و من آیروویت بهت دادم که دکتر گفت اشکال نداره ولی قطره MIM را رد کرد و گفت نه تنها مفید نیست ضرر هم داره..

فسقلی من شما عاشق مارک ها هستی.. اوه ه ه ه ه از همون اول که تونستی چیزی بگیری دستت فقط به مارکش علاقه داشتی و برات جذابه.. مارکش را می گیری و کلی باهاش ور می ری.. مثلا مارک آقا شیره.. مارک همه عروسک پارچه ای هات.. مارک زمین بازی را از زیرش گیر آوردی.. مارک پیش بند.. مارک دستمال خشک کن.. مارک بالش.. مارک لحاف و پتو ات.. همچنین هر چیز کوچیکی که آویزون باشه از جایی..حتی یکی از تفریحاتت وقتی تو بغلم هستی، بازی کردن با گردن بندمه...

درست از روز ورودت به هفت ماهگی متوجه شدم وقتی برات شعر می خونیم یا وقتی آهنگی می شنوی شروع می کنی به آواز خوندن.. میگی: اَ اَ اَ اَ اَ .. با ریتم مخصوص خودت البته.. وقتی هم که برات دست می زنیم و تشویقت می کنیم کلی ذوق می کنی و می خندی و جیغ می کشی..

در آخرم اینکه شما به هیچ وجهی اگه مهمونی باشیم شب سر ساعت نمی خوابی و اگه ساعت خوابت بیرون باشیم حتما تو ماشین باید باشیم تا بخوابی.. تو خونه هم که فقط تو اتاق خواب می خوابی .. آخ من قربون این منظم بودنت بشم.. ما هم سعی می کنیم طوری برنامه ریزی کنیم که برنامه شما تحت تاثیر قرار نگیره.. و ریتم زندگی ات خیلی به هم نخوره...

دوست دارمممممممممممممممم کوچولووووووووووووووووووو

پی نوشت: می نویسم تا همیشه این روز خوب و مهم یادمون بمونه.. مهدی عزیزم.. تبریک میگم به ثمر رسیدن تلاشهات را.. تبریک می گم که داری به جایگاهی که حقت و لیاقتت است می رسی.. تبریک می گم بابت قبولی نهایی در دکتری.. دوستت دارم عزیزم..