صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

پسرک ۱۴ ماهه من

پسرک شیرین زبان و دوست داشتنی ۱۴ ماهه من.. چقدر یکهو بزرگ شدی..

این روزها فضای خونمون پر از زمزمه مامان بابای تو است..


این روزها دیگه وقتی چیزی می خوای براش غر غر نمی کنی میگی مامان یا بابا و بعد اگه اسم اون چیز را بلد باشی اون را می گی..

این روزها وقتی از خواب بیدار میشی برای اینکه بیام پیشت گریه نمی کنی.. من را صدا می کنی.. می گی مامان..

این روزها از صبح تا عصر که بابا بیاد خونه هر چند دقیقه یکبار بابا را صدا می کنی و همش باید برات یادآوری کنم بابا خونه نیست و سر کاره..

این روزها پسرکم.. مادری را با همه وجودم زندگی می کنم.. با صدا کردن های تو من باورم شده که مادرم.. که مادر موجود دوست داشتنی و شیرینی چون تو..

یک هفته است خیلی زیاد راه می ری و درواقع همش داری راه می ری و همش تمرین راه رفتن می کنی.. پاهای کوچولوت خیلی قوی شده..

هر روز کلمه جدید یاد می گیری.. اسم خودت را هم تلفظ می کنی.. می گی دَ دا = صدرا..

از گفتن کلمات جدید خیلی لذت میبری..

شنبه  ۱۸ شهریور ۹۱ من و شما یک تجربه جدید داشتیم.. شرکت تو کلاس مادر کودک موسسه آوند.

(کلاس اون چیزی که فکرش را می کردم نبود.. اصلا نبود.. مربی بیش از حد از خودش تمجید می کرد و برای من که تجربه شرکت در کلاس هنر و خلاقیت پرند رشیدی را داشتم این کلاس واقعا دلسرد کننده بود و بعد کلاس تصمیم داشتم دیگه شرکت نکنم اما چند تا اتفاق باعث شد نظرم عوض بشه.. اول اینکه گزینه دیگه ای نداشتم فعلا.. کلاس بادبادک را اسم نوشته بودم اما متوجه نشده بودم برای قطعی شدن ثبت نام باید اول شهریور حضوری می رفتم و کلاس پر شده.. و این یعنی تا اواسط دی بادبادک بای بای..

دوم اینکه تو این کلاس دوتا از دوستای خوب صدرا هم حضور دارن که این برای من و صدرا خیلی خوش آینده.. آرتین و دیانای گلم..

سوم اینکه صدرا به شدت نیاز داره تو این سن با بچه ها باشه و از شنبه هفته گذشته وقتی تو کلاس از راه رفتن بچه ها تحریک شد و کلی راه رفت تا الان همش دیگه راه می ره.. واقعا از شنبه که برگشتیم خونه صدرا دیگه راه میره..

چهارم اینکه فرصت خوبیه از نزدیک با آوند آشنا بشم..)

دیگه اینکه جمعه ۲۴ ام رفته بودیم پارک و شما سوار بر کالسکه بودی که دیدی یک پسر بچه ۵-۶ ساله داره تو چمنها توپ بازی می کنه شما هم ذوق زده شدی خواستی بری بازی منم گذاشتمت رو چمنها و کفشهات را در آوردم شروع کردی به بدو بدو و توپ بازی با پسرک که اسمش علی رضا بود.. خلاصه کلی من و بابا ذوق کرده بودیم از خوشحالی و جیغ جیغ شما..

یک روز سه شنبه هم با دوستای تیر ماهی مون و مامانای گلشون رفته بودیم رستوران بچه های شاد ناهار که خوب بود..

و یک سه شنبه دیگه هم من و شما رفتیم خونه یکی از دوستای من و بابا که یک نی نی داره از شما ۴۰ روز کوچولوتره ولی خیلی خوب راه می رفت.. اونجا هم خوش گذشت بهمون و شما کلی با هانیا دنبال بازی کردی..

اینم جدول کلمات شیرین زبون مامان

مامان و بابا را که دیگه روزی صد بار می گی به جز اون خیلی دوست داشتی و بامزه می گی عمو محمد.. چسبیده به هم و با آهنگ


نِنونزیتون
نونون
نُناف
پوتی پوتیتوپ و هر چیز گرد از جمله هلو نارنگی
پُرتِپرتغال
دوب دورچوب شور
دا روانواع جارو و هر چیز شبیه جارو مثل راکت بدمینتون
دو دو - جوجوجوجو
آقًّآقا
دَ داصدرا
آبَآب- چای- هر نوشیدنی
اَ نُانگور- انگشت
مومو و گل سر های من
کیلی کیلیگلید
گُگل
هِنِِهندونه
قاقُقاشق - چاقو - قیچی
بَبَلبغل
بوبوق
آیننن
آینه
بُ
باز
اُ
افتاد


روزهای سرگردان

اوه اصلا باورم نمیشه این همه مدت ننوشتم.. دستم به نوشتن نمیرفت اصلا

بزرگ شدی مادر.. خیلی بزرگ.. جلوی چشمم.. روز به روز.. بزرگ تر شیرین تر عاقلتر..



خیلی وقته برات ننوشتم.. از کارهات ننوشته ام.. از اینکه عاشق حلیمی و وقتی با بابا میرفتیم حلیم می خریدیم تا خونه که نهایتا یک ربع راهه بیچارم می کردی از بس آم نام نام می کردی..

از اینکه دیگه خیلی سریع و سه سوت از زمین بلند می شی و می ایستی.. و کلی از این کارت ذوق می کنی و برای خودت دست می زنی.. اولین بار ۱۶ مرداد بلند شدی و ایستادی..

از اینکه بالاخره بعد یکسال بابایی برگشت پیشمون و دیگه هم پیشمون می مونه.. با اینکه از عید تا به حال ندیده بودیش ولی خیلیییی باهاش صمیمی بودی و کلی با هم بازی کردید.. اصلا بهش غریبی نکردی و الان دیگه کلی باهاش رفیقی..

از اینکه از ۲۲ مرداد یعنی یکشنبه که مهمون داشتیم برای افطار شما بلند که شدی و ایستادی چندتا قدم برداشتی و نمی دونی من چه حالی داشتم از ذوق.. خیلی خیلی خوشحال کننده بود حرکتت.. و الان دیگه ۶-۷ قدم خودت با احتیاط برمیداری..

از اینکه دو هفته ای گلاب به روت اسهال ویروسی بودی و آب ریزش بینی شدید داشتی و حسابی آب شدی و دویست گرم از ماه پیش وزن کم کردی عزیزکم.. بابایی می گفت اصلا از عید تا به حال تپل نشدی..آره پسرکم.. خیلی آب شدی..

از اینکه روزی صد بار کشو ها و کابینت توسط شما خالی و توسط من طفلک پر می شه..

روزی ۵۰ بارهم اسباب بازی ها توسط شما ولو و توسط مامان جمع می شه..

دایی ها برات یک خونه خریدن! یه خونه پلاستیکی مخصوص بچه ها.. عاشق این هستی که من دنبالت کنم و فرار کنی بری توی خونت..

از حرف زدن ها نگفتم.. دیگه حسابی بلبل شدی.. هرچی بهت می گم سریع یاد می گیری و به جا تکرار می کنی..

بهت می گم ببعی چی می گه؟ می گی بَ.. بعضی وقتا هم می گی بَ بَ بَ

قورباغه چی می گه: قوی

چند انگشت داری؟ نگاه دستات می کنی و می گی ده

می گم بشمر.. می گی دو

یک کامیون لگو داری که راننده داره بهش می گم آقای راننده و تو هم می گی آقا با تاکید روی ق

از تو قابلمه کوچولوت برات غذا می ریختم گیر دادی و قابلمه را خواستی دادم بهت قاشق هم داستت بود روی صندلی غذات نشسته بودی.. گفتم همش بزن و در کمال تعجب دیدم شروع کردی به هم زدن..

می گم صدرا تو کشوت چی داری و سریع می ری در کشوی اسباب بازی هات را باز می کنی و می ریزی بیرون..

می گم از تو کشوت کتاب بیار برات بخونم میری سریع کشوی کتابهات را باز می کنی و برام کتاب میاری.. 

۲ شهریور هم اولین نقاشی ات را کشیدی.. البته در حضور بابا و برای همین کاغذش هم خط داره و هم اینکه پاره شده!!!

تا این پست هم ثبت موقتش بیشتر از این طولانی نشده ثبتش می کنم و جدول لغاتت را می گذارم برای پست بعد..




ادامه مطلب ...