صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا و پستونک

صدرا از لحظه دنیا آمدن دستاش را می خورد.. عاشق مک زدنه.. برا همین اولین لقبی که گرفت مک مکو بود.. حالتش موقع شیر خوردن دیوووووونم می کنه بس که شیرینه.. سرش را محکم تکون می ده و سر و صدا می کنه.. البته الان که بزرگتر شده کمتر شده این حالتش.. حیف...

من بعد از هفته اول بر خلاف میلم تصمیم گرفتم به صدرا پستونک بدم تا اینقدر شیر نخوره و بالا نیاره.. برا همین پستونک ست آغازینش را بهش دادم.. بساطی داشتم باهاش تا پستونک را تونست مک بزنه.. قیافش دیدنی بود.. متفکرانه ..

خلاصه کلی تلاش کردم تا تونست مک بزنه.. اما همش از دهنش می افتاد.. البته فقط موقع خواب بهش پستونک می دادم که بتونه رو پا بخوابه..

بعد از چند روز یه بسته 2 تایی پستونک اونت را با تردید باز کردم.. آخه تو پستونک اولیه که اونم اونت بود آب می رفت.. تو این 2 تایی هم آب رفت.. و صدرا نمی تونست تو بیداری تو دهنش نگه داره.. منم راه افتادم دنبال پستونک.. یه فارلین و یه نابی هم خریدم.. اونا را هم نتونست بگیره..

حالا بعد از 2 ماه چند روز است که آقا به هیچ وجه پستونک را نمی گیره و دستاش را ترجیح می ده.. حتی بعضی وقتا گشنش که میشه دیگه جیغ نمی زنه.. دستاش را تا آرنج می کنه دهنش و با اشتها مک می زنه..

خلاصه من موندم و 5تا پستونک رو دستم

و پروژه با شکست مواجه شد.. و دل مهدی شاد شد

صدرای 2ماه و 1روزه من

دیشب داشتم پست میذاشتم، داشتم می نوشتم که صدرا چه مظلوم بعد واکسنش گرفته خوابیده و اصلا گریه نکرده و تب هم نداره.. و چقدر از این بابت خوشحال بودم..

تصمیم گرفتم یه عکسم ازش بگیرم و آپ کنم.. ولی چه خوشحالی کوتاهی بود.. همینکه می خواستم برم سراغ دوربین عزیز دلم با جیغ بلند از خواب بیدار شد.. تا به حال اینجوری جیغ نزده بود و خلاصه از 12:30 تا 1:30 رو شونه من و مهدی بود.. (آخه از اول خیلی رو شونه مهدی آروم بود و کم کم عادت کرد به رو شونش.. منم از 1ماهگی به بعدش تونستم بذارمش رو شونم)

منم که 2 شب و روز بود که بیخوابی داشتم، دیگه داشتم از هوش می رفتم.. مهدی هم به دلایل کاری وضعیت من را داشت..

شب اصلا نفهمیدم چطور بهش شیر دادم و عزیزکم حالش چطوری بود.. فقط ساعت 5 صبح فهمیدم 37.8 تب داره و بهش استامینوفن دادم.. و تا 8 امشب همچنان تبش بالا پایین میشد طفلکم..

خداروشکر فعلا دیگه تب نداره و براش دعا می کنم امشب خوب بخوابه که حالش بهتر بشه..

----------------------------------------------

سعی می کنم بیام برات بنویسم عزیز دلم...

آغاز

با نام یاد یگانه خدای مهربون شروع به نوشتن می کنم..

نوشتن از موجود نازنینی که 52 روز پیش من را به بالاترین لذت زندگی ام رسوند..

نوشتن از و درباره گل پسر نازم..


آره! محمد صدرای من 52 روز پیش یعنی 23 تیر 90 ساعت 1 بامداد چشمای قشنگش رو روی این دنیا باز کرد.. 52 روز پیش گوش نواز ترین آهنگ را تقدیم من کرد و با شنیدن صدای گریه اش من رو به شوق آورد.. و صورت پاک و نازنینش من را مدهوش کرد..


صدرای من! خیلی زود تر از اینها برات می نوشتم.. از زمانی که حضورت را در وجودم احساس کردم و حالا فرصتی پیدا کردم که خاطرات و عکس های تو را ثبت کنم..

خیلی خیلی خیلی دوست دارم کوچولوی نازنینم..


اولین عکس صدرای نازم



ساعات اول زندگی...



اولین عکس با لبخند (در 3 روزگی)



بقیه عکسها در ادامه مطلب..



ادامه مطلب ...