صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

پسرک دوساله شیرین زبون و باهوش و دانا

یهو چقدر دلم برای این روهایت که در حال گذرن تنگ شد.. چقدر کم حواسم بهت هست.. توی این روزهای تابستانی طولانی که یه مامان روزه دار بی حال هستم..

چقدر دوست داشتم همیشه کودک دو ساله را..

و حالا دوساله کوچولوی من.. روزهایی از تو را از دست دادم.. قدر روزهای آینده را باید بدانم..

هر روز تلاش می کنی بهتر حرف بزنی.. به طور مشخص.. کلماتی که اشتباه می گفتی را درست می کنی.. حرفهای جدید می زنی..

امروز ازت پرسیدم حرف قشنگه که امروز زدی چی بود؟ گفتی باطری ضعیف!!! اخه صبح یک اسباب بازی آوردی می گی مامان این کار نه باطری ضعیف!

دیشب خواب بودی بیدار شدی به من می گی مامان بیا نیا.. قبلا به جای نیا می گفتی بیا نه..

از بیرون میای به من می گی شلام مامان حال خوبی؟ (حالت خوبه)

دیروز میگم بازم تافی می خوای؟ می گی نه فعلا این دارم

باز امروز می گی: مامان اتاق نه! بابا دیر اومده خسته خوابیده!

چهارپایه تاشو را دنبال خودت می کشونی در سراسر خونه و به اهدافت دسترسی پیدا می کنی

چند روز پیش من داشتم تلفن صحبت می کردم گفتی مامان جارو بده.. منم رفتم جارو را دادم دستت به حرفام برسم.و بعد از تلفنم دیدم قلبمه هایی که ریختم زیر شیشه میز ناهار خوری (شیشه به کف میز فاصله داره) زدی با جارو در آوردی!

امروز از مبل رفتی بالا و نشستی روی دسته اش و سر خوردی از دسته اومدی پایین.. و تکرار و تکرار و تکرار

دیشب بهت می گم صدرا ته مسواکت را نکن دهنت.. به من می گی مامان چشما بسته!!! یعنی من چشمام را ببندم نبینم که چی کار می خوای بکنی!!

عاشق خمیر بازی و نقاشی هستی

و البته آثار نقاشی بدیعت را روی کاغذ خلق نمی کنی.. چند شب پیش می گی صدرا لباسشویی مامان ماشین کشیده! (صدرا روی لباسشویی مامان ماشین کشیده)

هر روز یه لیوان آب یخ برام میاری و اصرار می کنی الکی نه واقعی بخور :(

به اسباب بازی هایی که تولدت هدیه گرفتی اجازه ندارم دست بزنم! می گی مامان دست نه! این هدیه صدرا..

راستی یکشنبه ۲۳ تیر روز تولدت برات توی کلاس بازی و نقاشی جشن تولد گرفتم.. همه بچه ها از تو کوچکترن برای همین خودم مافین پختم و با گیلاس و عسل و ترافل بردم کلاس.. البته به همراه کلی بادکنک

نازنین جون لطف کرد و کل کلاس شد بساط تولد بازی.. با دوستات دور میز نشستی و کیک خوردین و مثلا قرار بود خودتون کیک را تزیین کنید اما همه سرشون به کیک خوردن گرم شد.. خودت که اجازه نمی دادی شمع را فوت کنی سریع رو هوا شمع را فوت کردی و یک مافین برداشتی و کاغذش را کندی و شروع کردی به خوردن.. به قول خاله نازنین به خودت از همه بیشتر خوش گذشت.. آخر سر هم دوستات شرمنده مون کردن و بهت هدیه دادن..

بعد کلاس هم رفتیم سرزمین شاد پل صدر و شما کلی صفا کردی اونجا برای خودت و کلی وسیله سوار شدی البته با همراهی بابا مهدی..

دیگه اینکه فکر می کردم روزه خیلی خیلی سخت باشه اما شکر خدا این دوازده روزی که گذشت مشکلی نداشتم و ظهر ها دو ساعتی با هم می خوابیم.. فقط تا اذان میده و من و بابا می شینیم افطار کنیم شما هر جقدرم سیر باشی حسابی نون پنیر می خوری :))

راستی پنجشنبه هم با بابا رفتی سلمونی آقا سید و دیگه حسابی قیافت هم تقص شده 

ادامه مطلب ...

تولدت مبارک..

امروز روز توست پسرم.. 

و امروز روز من است..

روزی که تو زاده شدی و به امانت به آغوش من آمدی.. و روزی که من مادر شدم.. مادر موجود پاک و معصومی چون تو..

دو سال گذشت.. از آن شب سخت و بزرگ..

دو سال من بزرگ شدم.. با تو رشد کردم..

دو سال تو را در آغوش کشیدم و شیدایت شدم..

تولدت مبارک نازنین پسر کوچک و پاکم..

تولدت مبارک همه وجودم..

تولدت مبارک صدرای نازنین من..


خاطره زایمان - برای دریافت رمز لطفا کامنت بگذارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پراکنده گویی بعد از غیبت..

صدرا و همسر را همراه یک لیست خرید فرستادم شهروند دم خونه (با هدف ماشین بازی کردن صدرا در شهروند) خودم موندم خونه حال کنم.. بعد دارم فاکتور شهروند را نگاه می کنم می گم پودر نارگیل خریدی؟ همسر جان می گه حتما خریدم دیگه! رفتم اوردم می گم پودر نارگیل برای چی خریدی؟!!! می گه خودت نوشته بودی.. رفته لیست من را آورده.. می گه اٍ وانیل بوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


***************

خدا خیر بده مهمونای ما رو که باعث شدن ما بیافتیم به جون خونه و دوسه روز خونه تمیز کردیم در حد خونه تکونی! که اثر دستهای چرب و شکلاتی و بستنی ای و غیره از دیوارها مبلها و پرده ها زدوده شد و البته نهایتا دو سه روز هم از خونه تمیز و دکور شده لذت ببریم و یادمون بیاد خونه مون یه سر و شکلی هم داشته و کلش اتاق بازی بچه نبوده!


***************

آخر امسال من سی ساله می شم.. همیشه سی سالگی برام خیلی خیلی بزرگ بوده! و الان در آستانه سی سالگی ام.. قصد داشتم یخورده تلاش کنم و یه تغییراتی بدم و یکم نزدیک شم به آدمی که همیشه فکر می کردم در سی سالگی ام باشم..

یکی از این تغییرات پذیرش واقعیت است.. این واقعیت شامل چندین مورد میشه که یکی اش اینه که بپذیرم موهای وز و فری دارم و هر روز هم نمی تونم سشوار کنم و همینم که هستم.. و خودم را با همین موهایی که صبح نمیشه در آینه نگاه کرد دوست داشته باشم و دیگه با بی رحمی محکم نبندمشون پشت سرم..

یک واقعیت هم در مورد تعدادی از افراد توی زندگی ام است.. همینی که هستن بپذیرمشون.. نخوام اون جور که من دلم می خواد باشن.. از اینکه بدیهی ترین کارها را در نسبتی که با من دارن انجام نمی دن و فقط انتظار یک طرفه دارن نرنجم و ...

اما بزرگترین واقعیتی که باید بپذیرم کمی سنگین است برام

مثل یک مصرف یک دارو می مونه باید با دوز پایین پذیرش را شروع کنم و البته عوارض اش را هم تحمل کنم..

و این واقعا انرژی بر است..


***************


خوشحالم.. دلم واقعا شاد است.. برای این روزهای کشورم خوشحالم.. برای آینده پسرم خوشحالم و امیدوار..

بعد از هشت سال غم و غصه و آه و افسوس واقعا این شادی ملی بهم چسبید.. 


پی نوشت۱: شانزده روز مانده به تولد صدرای عزیزم..

پی نوشت ۲: بعد این غیبت نمی تونستم جور دیگه شروع به نوشتن کنم.. کمی مطلب ثبت موقت کردم.. به زودی با عکس برای پسرم ثبت می کنم.