سالی که داره روزهای آخرش سپری میشه سال خیلی خوب و مهم و عجیبی بود.. خوب و مهم چون تو پسر عزیز و دوست داشتنی من متولد شدی و اومدی تو زندگی من و مهدی.. چون ما مادر و پدر شدیم.. عجیب چون
برای خانواده سه نفره ما، خیلی پر برکت بود و در عین حال روزهای خیلییی
خیلییی سختی را پشت سر گذاشتیم روزهایی که امیدوارم دیگه هیچ وقت مثلشون را
نداشته باشیم..عجیب چون پر از اتفاقای مهم و بزرگ بود برای مهدی که یکی اش
همین قبولی در آزمون و بعدش مصاحبه دکتری و دوباره دانشجو شدنش بود.. عجیب
چون خیلی ها تو این سال از میان ما رفتن.. دختر عمه نازنین 20 ساله ام در
اوایل آبان، پدر بزرگ مهربون و دوست داشتنی و عزیزم در اوایل اسفند و پدر
بزرگ مهربون مهدی در اوایل بهمن..
حالا این سال خوب ما (سال 90 برای من همیشه سالی خوب و عزیز و بهترین سال خواهد بود به خاطر تولد تو نازنین) داره به پایان میرسه و توی این روزای آخر سال که با شتاب می گذرند شما روز به روز بزرگ تر می شی و تغییرات آشکاری می کنی...
دلبندم.. هشت ماهه شدی در حالیکه:
2 اسفند برای اولین بار رفتی آرایشگاه (سرزمین رویا) و موهای نازت را مرتب کردی.. البته الان باز موهات بلند شده ولی کلا دیگه مرتبه.. مخصوصا پشت و کناره های موهات..
11 اسفند هم بردیمت آتلیه و کلی عکس انداختی.. من یکم نگران
بودم اونجا راحت نباشی ولی خیلی خوش اخلاق و راحت نشستی تو دکور.. یکشنبه
14 ام هم رفتیم و یه سری از عکس ها را انتخاب کردیم برای چاپ و چندتا هم رو
شاسی سفارش دادیم که روی دیوار بزنیم..
13 اسفند اولین سینه خیز را رفتی.. با اِه اِه و اَه اَه خودت را نیم متر کشوندی جلو که برسی به روروئکت و چرخش را بخوری! اونقدرم با مزه می رفتی که نگو؛ در واقع سینه خیز نبود.. یه تلفیقی بود از سینه خیز و قل خوردن!!! الان دیگه می تونی سینه خیز بری البته اگه بخواهی!
14اسفند اولین حرکت با رورئک را انجام دادی.. وقتی اتفاقی فهمیدی که اگه پات را هل بدی عقبی میری، تو چشمام نگاه می کردی و عقب عقب می رفتی.. یعنی من یاد گرفتم!!
اولین نشستن را در ........ شروع کردی و چند لحظه نشستی ولی الان دیگه کاملا می شینی.. یه با لشت میذارم پشتت که اگه از پشت افتادی روی اون بیافتی و میرم آشپزخونه..
حتی تلاش می کنی از حالت خوابیده نشسته بشی.. البته این تلاشت از چند ماه پیش شروع شد ولی الان خیلی دیگه خودت را میاری بالا و همین روزاست که بالاخره موفق بشی..
دیگه مثل قبل نیستی که تا یه جیزی دستت می گرفتی یه راست می رفت تو دهنت.. الان اول با اون چیز ور می ری و ممکنه اصلا دهن نکنی اش..
22 اسفند برای اولین بار با خاله بای بای کردی
و امروز 23 اسفند و یک روز قبل از تولد من، آشکارا باهام مخالفت کردی و وقتی خواستم لباس تنت کنم کلی اعتراض جالب کردی!
نازنینم.. فردا روز تولد منه.. اسفند را دوست دارم و تمام روزهاش را برای رسیدن 24 ام تند تند میشمارم و همیشه اسفند برام دیر می گذره.. اما از امسال به بعد 23 تیر برام روز عزیز تریه، مهمترین روز ساله.. روز شماری می کنم تا رسیدن اون روز..
عزیز دردونه.. پسر خونه.. صدرا یه دونه.. هشت ماهگی ات مبارککککککککک
سلام دوست عزیز و مامان مهربون و با احساس . خیلی خوشم اومد از وبلاگ شما میخوام اگه دوست داشتید باهم دوست باشیم . واسه تبادل لینک بهم خبر بدید.
قربون این بچه بشوم که پله های طرقی را دو تا دو تا بالا می رود تولت هم مباک
بوسسسسس
به به تولدتون مبارک باشه صد سال به این سالها برایتان بهترینها رو آرزومندم