صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

قربون دست و پاش

هیچ وقت نگفتم من مامان خاصی هستم مامان نمونه ای هستم یا کارهای خاصی با بچم می کنم.. اما من همانطور که برای خیلی چیزهای زندگی استاندارد دارم برای مادری ام هم استاندارد دارم.. برای فرزند پروری ام هم استاندارد دارم.. 

این استانداردها شاید برای اطرافیانم ملموس نباشه.. شاید با کارهایی که آنها بیست سی سال پیش می کردن فرق بکنه شاید با تصوری که از بچه هنوز نداشته اش شون دارن فرق بکنه.. اونها در جایگاه من نیستن و من انتظار ندارم من را تایید کنن.. اما انتظار دخالت هم ندارم.. انتظار تذکرات گاه و بیگاه را هم.. نگرانی برای تربیت بچم را هم!!

هر چی باشه الان با سی سال پیش خیلی فرق داره.. سی سال پیش بچه نباید پاشو جلو بزرگتر دراز می کرد و ... تربیت سنتی خوبی هایی داشته و قطعا نقاط ضعف هم کم نداشته.. وگر نه که الان همه به روش مادر بزرگ پدربزرگهاشون بچه بزرگ می کردن..

مادر بزرگ من همیشه تعریف می کنه ما عقلمون نمی رسید.. همش باید کار می کردیم.. بچه را قنداق می کردیم صبح تا شب و این حرفا..

خوب نتیجه تربیت را هم کسی جز پدر و مادر نمی بینن..

من و مهدی سرتاپا غرور و لذت می شیم وقتی از صدرا سوالی می پرسیم و در جواب یک بله شیرین و محکم می شنویم.. وقتی چیزی بهش می دیم و ممنون می شنویم.. وقتی چیزی می خواد و لطفا می شنویم..

پادشاه خونه ما آزادی بدون قید و شرط داره.. فقط اگه چیزی براش خطر داشته باشه منع مطلق می شه..

تربیت ما (روش های تربیتی متنوع هستند و این پدر و مادر هستن که بر اساس شرایطشون روشی را که بهشون سازگار تر است انتخاب می کنن پس من روشی را نفی نمی کنم..) بدون تهدید و تنبیه و پاداشه.. من این روش تربیتی را می پسندم و بهش پایبندم.. کار بد معنی نداره برای یک کودک یکساله نیمه..

بلکه کارش خوب نبوده..

بچه بد معنی نداره.. شخصیت و عزت نفس بچه را به خاطر کاری که از نظر ما بد است زیر سوال نبریم..

بچه را نترسونیم برای موقعیتی که ما دوستش نداریم..

برای آزادی که ما دوست نداریم بهش بدیم شخصیتش را زیر سوال نبریم.. نگیم از دست تو این کار را کردم ..

دنیایی که اون داره تجربه می کنه باید امن باشه.. باید پر از فرصت باشه باید شاد باشه..

اون باید بریزه بپاشه پرت کنه تا نظم را بیاموزه وگرنه می شه فردی ۳۰ ساله که هیچ گونه نظمی در زندگی نداره و حتی نمی تونه اتاقش را مرتب نگه داره..

اگر آزادی و فرصت تجربه کردن را ازش بگیریم می شه یک آدم خجالتی.. می شه پنهان کار.. می شه دو رو..

این ها باورهای من است.. نوشتم تا هم پسرم بدونه مادرش چه دغدغه هایی داشته هم اطرافیانم تو رفتارهاشون با فرزندم دقت بیشتری به خرج بدن..

فردا مهمون دارم و کلی کار.. اما ذهنم چند روزی بدجوری درگیر برچسبی است که به بچه یکسال و نیمه ام چسبید.. و امشب به پست خوبی در وبلاگ خانوم اردیبهشتی برخوردم (اینجا) که مجبور به نوشتنم کرد.. مخصوصا این قسمت:

گاهی یادمون میره اون چیزی که مهم ترین دارایی هر انسانیه لحظه حاله. به خاطر آینده ای موهوم که شاید هیچ وقت نیاد لحظه ای که اکنون زندگی می کنیم را پر از حسرت نکنیم.

هیچ وقت نگران خرابی وسایل خونه ام نشدم.. وسایلی که هفت سال از عمرشون می گذره و دیگه نهایتا سه سال دیگه بخوام نگهشون دارم.. وسایلی که خیلی چون مثلا TV شون دمده شده عوضش می کنن و ... خوب اگه قرار باشه سالم عوضش کنم چی بهتر از اینکه بچه کنجکاوم به برسی اش بپردازه..

صدرا کاملا می تونه سی دی را در دستگاه بگذاره و در بیاره.. بدون هیچ شرارتی با کنترل و دکمه های تلویزیون کار می کنه..

با اینکه همیشه مداد رنگی هاش دم دسته اما جز در همان کمدی که براش کاغذ می چسبونم اونم به خاطر خارج شدن نقاشی از کاغذ نقاشی نکرده.. هیچ وقت به نقاشی هاش خط خطی نگفتم و این حرف را کاملا اشتباه می دونم.. از نظر ما این خطوط معنی نداره و در واقع از ناآگاهی ماست که این خطوط را خط خطی می دونیم..

براش کاغذ ۱۰۰ در ۷۰ می چسبونم و جالب اینکه چند روزی چسب کاغذی تمام شده بود ولی صدرا در را نقاشی نکرد.. اگرم هم بکنه اصلا اصلا دلم نمی خواد نقاشی هاش را از در و دیوار پاک کنم..

چند روز پیش بهم می گه مانانه.. می گم مامانی چی؟ می گه چسب.. می گم چسب بده؟ می گه بله.. می گم چی کارش کنیم؟ می گه در در می گم روی در کاغذ بچسبونیم می گه بله.. می گم برای چی؟ می گه نمانی.. می گم صدرا نقاشی کنه؟ می گه بلههه..


خوب پست طولانی ای شد.. اینم بگم آخریشه

به شدت پول شناس شده.. از جند وقت پیش که با هم رفتیم شهر کتاب و برای صدرا و دوستش یک ماشین خریدم رو این مساله دقت کرده.. دید من به فروشنده پول دادم و گفتم ممنون.. یا مثلا می دید کارت می دم.. یا یک بار رفتم پمپ بنزین کارت سوخت را دادم برام بنزین بزنه مسئولش و بعد پول دادم..

امروز می گم صدرا بابا بیاد خونه بریم برات چسب بخرم.. می خواستم برم خرید و یک سر شهرکتاب هم بزنم.. صدرا گفت الو

موبایل می خوای؟ (یک بار براش گرفتم و شکسته)

صدرا: بلههه

صدرا: پول

پول را چی کار کنم؟

صدرا: آقا

بدم به آقا؟

صدرا: بله

آقا چی بده؟

صدرا: الو!!!

مهدی که اومد خونه رفتیم بیرون من رفته بودم تو میوه فروشی و صدرا و مهدی تو ماشین بودن بعد من پول کم آوردم رفتم از مهدی گرفتم برگشتم مهدی می گه تو که رفتی گیر داده پول بده می گم برای چی می خواهی می گه آقا می گم آقا چی کار کنه؟ می گه الو !!!! و اینم قیافه بابا بود:



بفرمایید ادامه مطلب




ادامه مطلب ...

پسرک شیرین زبان..

صدرا نیمه هفده ماهگی را در حالی می گذرونه که حسابی شیرین زبون شده و روزهای خیلی شیرینی را برامون رقم می زنه.. یک نوبت واکسن آنفولانزا زده و تا دوهفته آینده باید نوبت بعدی را بزنه و البته واکسن یک سال و نیمه گی که من خیلی ازش می ترسم را هم پیش رو داره..

و پسرکم بعد از نوبت سرماخوردگی شدیدش مجدد از مامانش سرما خورد و دچار آبریزش شد و یک شیشه هم شربت سرماخوردگی میل کرد..
گل پسرم دیگه همه کلمه هایی که می شنود را یاد می گیرد و تکرار می کنه و مرتبا اشتباهاتش را تصحیح می کنه..

چندین هفته است بده را یاد گرفته و هر چی  را که بخواد می گه بده و بعدش گاهی با یاد آوری ما و گاهی بدون یادآوری ما  لُمَن (لطفا ) اش را هم می گه و وقتی آن چیز را بهش می دیم می گه ممنون..

هر وقتم خودش چیزی به ما بده می گه ممنون

عصرهای طولانی پاییز را با مامانش تو آشپزی همراهی می کرد و گاها با هم کیک می پختیم و می پزیم.. موقع آشپزی و کیک پزی همه مراحل را براش توضیح می دم.. دوبار با هم مافین کدوحلوایی که مورد علاقه هر سه تامون است پخته بودیم و من ظرف دارچین را تکون می دادم که یکم عطرش بپیچه تو هوا و صدرا بوش را احساس کنه.. بار سوم تا بوش را شنید گفت دارنییییین (دارچین)!!!

یا ازش پرسیدم صدرا برنج درست می کنم توش چی بریزم ؟ گفت:آب. گفتم دیگه چی؟ گفت: نَ مَ (نمک). گفتم دیگه چی؟ منتظر بودم بگه روغن گفت زردبوجه (زردچوبه)!!!


خلاصه که پسرم حسابی آشپز شده و میره از تو کابینت همزن را در میاره می گه هممممَ یعنی بریم کیک درست کنیم.. 

راستی اون قضیه چپَه شدن هم تعمیم پیدا کرده و مرتبا ازش استفاده می کنه.. مثلا وقتی تو صندلی ماشینش نشسته و من در حال رانندگی می پیچم می گه مامان چَپَ

یا وقتی خودش از رو ماشینش می افته یا ماشیناش چپ می کنن یا جاروبرقی کج می شه هم می گه چَپَ

وقتی می خواد بغلش کنیم با تاکید روی غ می گه بغل و وقتی می خواد بلند شیم با تاکید روی ل می گه بلند..

یک روزم مامانم داشت موهاش را رنگ می کرد صدرا اومده دیده می گه مانانه.. می گم مامانی چی کار می کنه؟ دست می زنه به موهاش می گه قلمو.. حالا نه فکر کنید یک ساعت وایستاده نگاه کرده ها.. نه فقط چند لحظه دیده..

حسابی هم بازیگوشه مرتبا سر و صداش بالاست..

یلدا را هم خونه مامان اینا بودیم و به برکت هندونه های که از هرمزگان اومده بود یک هندونه خوشمزه خوردیم.. مننم چند مدل دسر هندونه و انار و مافین کدوحلوایی درست کردم.. دسر معروف شب یلدا را هم بدون بیسکوئیت درست کردم که شنبه با دوستای متولد تیر صدرا رفتیم خونه آرتین جون اونجا با بیسکوئیتش را خوردم خوشمزه تر بود..

دیگه اینکه مربی کلاس هنر و خلاقیت بادبادک جلسه گذشته حرفای خیلی مفیدی زد که دوست دارم با شما در میان بذارم.. می گفت تو یک سمیناری شرکت کرده و در اونجا مطرح شده که نتیجه یک تحقیق بین روانشناسان و متخصصان مغز و اعصاب به این نتیجه رسیده که تنبیه و ترساندن کودکان باعث مرک سلولهای مغزی می شه!!!



روزهای شیرین

پسر کوچولوی من چند روزی سرما خوردگی شدیدی داشت و دیگه همه نوع داروی استفاده کرد.. اولین بار بود در شانزده و خورده ای ماه گذشته که اینقدر شدید مریض می شد چندبار بروفن خورد و یک شیشه سفکسیم.. و دو شیشه دکسترومتورقان و دو شیشه هم قطره استامینوفن!!!

دیگه با ماشینش که برا تولدش خریده بود یاد گرفته بازی کنه و حتی تک چرخم می زنه!

تو این مدت هم حسابی لاغر شده.. باید تقویتش کنم اما خیلی چیزا را دوست نداره..

لب به عسل نمی زنه.. آب میوه دوست نداره.. میوه فقط سیب و گلابی و موز می خوره.. گوشت چرخ کرده هم دوست نداره مگر اینکه نفهمه.. فقط سوپ شیر را خیلی خوب می خوره..

اینم چندتا از کارهاش:

اومده دست من را گرفته برده در کشو را باز کرده سشوار را برداشته دوباره دستم را گرفته برده دم پریز می گه برق برق (یعنی بزن به برق آتیش کن!)

با صندلی ماشینش بازی می کرد (به علت بی پارکینگی صندلی اش هر بار باز می شه و میاد در خونه) صندلی کج شد افتاد .. اومده می گم صدرا صندلی چی شد؟ می گه چپه!

داشتم براش کتاب می خوندم کتاب را بسته می گه تموم

جواب تمام سوالهایی که می پرسیم چندتا؟ ده است

و جواب سوالات چه رنگی؟ سبز!

همینطور جواب خونه کی میریم؟ عمومحمد!!! 

صبح که از خوب پا میشه می گه بیبی (یعنی بیبی انیشتین برام بذار)

همش تو خونه راه می ره می گه دو دو دو (اشاره به آهنگ بارون رستاک!)

داره متوجه گلاب به روتون جیش کردن می شه.. می ریم بشورمش می گم جیش کن کلی تلاش می کنه جیش می کنه.. بعد یه روز جیش نکرد تا اومدیم بیرون خواستم پوشکش کنم شروع به جیش کرده و با جیشش دالی می کنه  

پدرم دنبالش می کرد که می خورمت و اینا آقا رفته پشت در چشماش را بسته که مثلا پدرم نبیندش.. حالا همش می گه بابادی.. می گم بابایی چی؟ می گه: آم (یعنی من را آم می کنه)

یک روزم هم پدر بزرگش اومده بودن خونه ما صدرا شروع  با چشم بسته راه رفتن و خودنمایی کردن!

خلاصه که دیگه حسابی فیلم سینمایی داریم و از این فرصت محدود لذت می بریم..

راستی دندون هشتم هم پایین سمت چپ شماره دو ۲۷ آبان در اومد..

آهان اینم بگم پز بدم.. چند روزه حلقه های هوشش را خودش می چینه.. یهو که دیدم تعجب کردم از دور زیر چشمی بهش دقت کردم.. یکی می ذاشت اگه اشتباه بود در می آورد یکی دیگه می ذاشت تا درست می شد.. و به این ترتیب خود به خود یاد گرفته چطور بچیندشون..

اصلا فکر نمی کردم خودش یاد بگیره و روشش را کشف کنه..


و در آخر بخشی از لغتنامه صدرا:

قلمو = قلمووو

لگو = گِ لو

ماست = مان

جاروبرقی = جابیجی

گلابی = گلابَت

هلیکوپتر = کیلوبات !!!

فیل = پیل!



ادامه مطلب ...

من مادر هستم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پسرک ۱۶ ماهه من..

رفته از تو کشو رنده برداشته می گه نَ نه

کدوحلوایی خریده بودم گفتم صدرا بیا بشورمش قاچش کنم.. دوییده از تو کابینت برام تخته آورده آخه یک بار نشونده بودمش و جلوش کدوحلوایی خرد کرده بودم کاملا یادش بود چی کار می خوام بکنم..

گرفته رو زمین به پشت خوابیده سرش را تکون می ده می گه لا لا لا

برام چیزی آورده بود گفتم ممنون تو خونه راه افتاده همش می گه ممنو.. ممنو..

بهش می گم فامیلیت چیه؟ می گه احمد نِنی (بر وزن فامیلی اش)

پوشکش را باز می کنم حتما باید بدم دستش و وقتی رفتیم تو حمام بشورمش می اندازه رو زمین..

عاشق باز کردن نُمه (دکمه) است و یک لباس سرهمی دکمه دار داره که وقتی اون تنش کار ما در اومده هَمَ نُمه ها را باز می کنه ما باید باز براش ببندیم..

پدرش داره اخبار نگاه می کنه یهو به گوش آقا کلمه همه می خوره صدرا هم از این کلمه خوشش میاد.. شروع کرد همه همه کردن..

براش اتل متل می خوندم رسیده به اونجا که می گه اسمش را بذار.. صدرا می گه: ام قِ قِ

تو بخار پز لبو گذاشته بودم بپزه وقتی پختش تمام شد یه زنگ زد.. صدرا هم گفت :دینگ بابا بابا

گفتم بابا نیست تو بخار پز لبو پختم.. اولین بار بود لبو می شنید.. شروع کرد به گفتن لبو

وقتی یه چیز سنگین بلند می گه یا موارد مشابه می گه علی

رو تخت دراز کشیده بودم یه چیزی می خواست هی من را صدا می کرد آخر دید من پا نمی شم اومد دستم را می گیره می گه علی

میره کنترل را میاره می گه بِ بو.. یعنی ببیبی انیشتین برام بذار

با بابایی اش رفته بودیم پارک که بابایی اش بردش پیش حیوونا.. به صدرا هم یه برگ داده بود بده بزه.. بعد که صدرا برگ را داده به بز بابایی گفته صدرا به ببعی چی دادی؟ صدرا هم گفته: غذا

وقتی دراز کشیده باشیم میاد سوارمون میشه و پیتیتو پیتیتو (پیتیکو) می کنه و بالا پایین می پره

میاد پشت شلوار پدرش یا دامن یا شلوار من را می گیره و چی چی (دو دو چی چی) می کنه..

رفته بودیم تولد یک نی نی ناز به اسم بهار.. دختر یکی از دوستانمون.. صدرا دستش را بالا پایین می کرد و می گفت تبلد تبلد.. آهنگ تولد تولد را می خواند برای بَدار (بهار به زبان صدرا)

یکی از مامانا تو این تولد داشت تو اتاق برای بچه اش لالایی می خوند که بخوابه بچه اش سه ماهه بود.. صدرا رفته بود از لای در نگاه می کرد و گوش می داد.. منم دیدم بچم خسته شده وایستاده رفتم نشوندمش پشت در تا مدتی داشت اونجا لالایی گوش می داد..

بالاخره من را بوس کرد.. خودش را تو آینه خیلی بوس می کرد حتی نی نی های توی کتاب را هم بوس می کرد اما ما را نه.. بالاخره تلسم شکست و آقا یک روز قبل شانزده ماهگی من را هم حسابی می بوسه.. 



درست روز شانزدهمین ماهگردت متوجه شدم دندون ۴ بالا سمت چپ جونه زده.. اولین دندون آسیا مبارکت باشه پسرم.. حالا هفت دندونه شدی..



ای خدای مهربون شکرت.. شکرت به خاطر این موجود نازنین که بهم دادی.. شکرت..


ادامه مطلب ...