صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

شمارش معکوس تا یکسالگی

شمارش معکوس شروع شده

۱۰.. ۹..

۹ روز دیگه مونده..

دیگه داریم به سالگرد تولدت نزدیک می شیم... دیگه داره سن مادری من یکسال می شه..

یکسال که شاید فقط خودم بدونم چه روزهایی را گذروندم..

خوشحالم..

این روزها واقعا خوشحالم..

و شگفت زده...

و یاد اون روز دنیا آمدن..

یاد اون روز سخت و پر استرس...

استرس از رفتن پزشکم به مکه چند روز قبل از دنیا آمدن تو ایجاد شد..

یاد تردید هام برای انتخاب پزشک جدید و بیمارستان..

یاد اون شبی که برای چکاپ رفته بودم و گفتند باید بستری بشی داری زایمان می کنی!!!

یاد استرسی که کشیدم تا به بیمارستانی که تصمیم گرفتم زایمان کنم رسیدم..

یاد دردهای سخت و شیرین..

یاد زمانی که تند می گذشت..

یاد مامای بی وجدان و خشن و بد اخلاق..

یاد اینکه تا لحظه آخر مطمئن بودم زایمان طبیعی دارم.. و هیچ آمادگی ای برای سزارین نداشتم!

یاد آمپول بی حسی و دکتر بیهوشی ای اون وقت شب برش گردوندن بیمارستان و خیلی مودب و محکم و مهربون بود..

یاد نوازش های دستیار بیهوشی..

یاد لحظه ناب و غیرقابل توصیفی که صدای گریه تو، نازنین پسرم، دردانه ام، تیکه وجودم را شنیدم در عالم خواب و بیداری..

یاد صدای پرستاری که گفت خیلی خون ازش رفته و دکتر بی وجدانی که گفت نه چیزی نیست..

یاد لحظه ای که از همون دستیار پرسیدم سالمه و با یک حالت خاصی که ته دل آدم را قرص می کرد گفت بلهههه و انگار که اینم سوال تو پرسیدی؟ ببین چقدر ناز و خوشگله؟

و یاد..

یاد اولین دیدار..

اولین نگاه به تو...

پیچیده در دستمال سبز.. با چشمانی بسته.. و من گفتم چقدر نازه... و چقدر خوشحال بودم...

و یاد چهارساعت لرزش شدیددددد...

و یاد اولین لمس تو...

اولین شیری که نوشیدی..

که اونقدر می لرزیدم که نمی تونستم در آغوشت بکشم.. و تو گرسنه بودی..

و یاد باز پرستار بی وجدانی که به دلیل شلوغی بیش از حد بیمارستان در شب قبل و خستگی زیادش حال من را نفهمید... و من التماسش کردم که تو را روی سینه ام نگه داره تا مامانی بتونه یاد بگیره و نگهت داره و شیر بخوری...

و مامانی مونده بود سینه را فشار بده یا تو را نگه داره و من با دست آنژیوکد دار به تو شیر دادم...

و تو تا صبح گریه می کردی.. و وقتی تونستی شیر بخوری من لرزم تمام شد و تو هم خوابیدی.. و صبح که شد من تو را روی سینه گذاشتم که با صدای قلبم آرام بگیری... و چه لحظاتی بود...

تو را وارسی کردم.. چه موژه های بلندی داری پسرم.. انگشتان پات مثل من نیست.. پس به بابا رفته.. دستانت مثل دستان باباست.. چقدر مو داری ماشاالله.. چقدر شیرینی... چقدر ترسیدی..

چقدر ترس جدایی از رحم داشتی تو..

یاد خوشحالی عجیبی که توی چشمای بابا بود..

یاد کسانی که انتظار داشتم اون شب پشت در اتاق زایمان باشند اما نبودند..

و یاد درد..

درد بعد از سزارین..

دردی عجیب و سخت..

و یکسال بیخوابی...

یکسال مادری..

یکسال با همه وجود برای تو بودن..

آره کوچولو.. آره.. تو داری یکساله میشی..

و من این روزها همش به یکسال پیش فکر می کنم..

تو حال و هوای اولین دیدارم..

و چقدر دوستت دارم..

 

نظرات 1 + ارسال نظر
دایی کوچیکه پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:26 ب.ظ

تولد تولد تولدت مبارک ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد