صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

احساس غربت در آستانه یکسالگی تو..


خوب از کجا شروع کنم؟

از امروز.. دوشنبه: امروز مامانی رفت سفر حج عمره.. رفت زیات خونه خدا.. دیشب اومد خونه ما و صبح من و بابا و شما رسوندیمش فرودگاه.. البته شما در کل مسیر رفت و برگشت لالا تشریف داشتی..

دیروز هم رفته بودیم خونه مامانی و مامانی برای خودش آش پشت پا پخته بود و خاله های من اومده بودن.. بنده خدا برا اینکه بقیه تو زحمت نیوفتن خودش برای خودش آش پخت..

شنبه صبح هم دایی ها و خاله ریحانه و عمو مسلم رفتن پیش بابایی.. و بابایی حسابی سرش گرم پسراش و دختر و دامادش شده.. اصلش قرار بود دایی ها برن که مامانی میرن حج تنها نباشن ولی بعدش خاله به بهانه اینکه نمی شه دایی ها را تنهایی فرستاد سفر خودشونم راه افتادن و رفتن پیش بابایی..

این شده که من به شدت احساس غربت می کنم و مامانم را می خوام

خوب دیگه اینجوریه فعلا..

پنجشنبه هم در مراسم گودبای پارتی دایی ها من برای شما آش دندونی پختم.. راستش قرار بود برات یه جشن کوچولو بگیرم.. اما این دندون شما نازش زیاد بود و تا دراومد دیگه نزدیک تولد شما شد و منم بساط آش را بردم خونه مامانی و یک آش به اعتراف بابا! و بقیه به شدت خوشمزه پختم..

خدایی اش هم خیلی خوشمزه شده بود..

و به سلامتی دندون دوم پایین و سوم بالا چپ هم دارن با هم در میان..

و اما.. شما از چهارشنبه تا شنبه صبح تب داشتی.. حتی یک بار تبت به ۳۹ هم رسید و مرتبا روی سرت کلاه نخی نم دار می گذاشتم.. و البته این تب مربوط می شه به ویروسی که از ۱۰ روز پیش اومده توی تن نازت و اول چشمای نازت را در گیر کرد و ملتهب و بعد تب و اسهال و امروز دونه ریزی داشتی.. با دکتر که تماس داشتیم گفت تا دو روز دیگه خوب می شه دونه ها..

اون چند روز که تب داشتی خیلی خیلی به من سخت گذشت.. بیداری های شب تا صبح و گریه های جگر سوزت..

دیگه اینکه مرد کوچولوی من.. داری به سرعت بزرگ می شی.. دیگه داره یکسالت میشه..

و تو در آستانه یکسالگی دیگه دستت را به همه جا می گیری و روی پاهات می ایستی..

انگشت اشاره ات - که من قربونش میرم - به سوی هر چیزی که بخواهی نشانه میره..

حرف می زنی.. بسیار زیبا.. امروز با گاوگاوی ات بازی می کردی و می گفتی -ما-

شب هم که بابا ازت پرسید گاوگاوی چی می گه گفتی -ما-

خلاصه اینکه مامان جان.. هر روز شیرین تر می شی.. هر روز خوردنی تر و دوست داشتنی تر..

روی ماهت را بوسه باران می کنم..


پارک بغل مطب دکتر


نشسته در کمد را باز کردی و بعد ایستادی که اون چسبونکی که کلاهت بهش آویزان است را بگیری




تولد مهراد کوچولو در کلاس هنروخلاقیت
از راست: صدرا - دانیال - شایلی - مهراد - شایان - سروش




خونه مامانی آزادی است.. مثل خونه خودمون


من با بابا تلفن صحبت می کردم مامانی صدام کرد بدو بیا پسرت را ببین..
به دنبال پوت رفتی زیر میز ۱۰ نفره و از اون سرش در اومدی


و حالا زیر میز آشپزخونه و معلوم نیست چی داری می خوری!


جشن دندونی - ۸ تیر ۹۱


آش دندونی..


پاستیل دندونی.. هدیه  (گیفت)



سوار بر چمدون مامانی!
این عکس را خیلی دوست دارم!
با پاهات زدی قطاری را انداختی..
راستی این قطاری هدیه و من و بابا برای دندونت بود
مامانی هم پول داد تا خودم برات لباس بخرم




صدرا در تولد آوین کوچولو..
از راست: آروشا - آنیسا - آوین - دیانا - آرتین - صدرا - آدرینا


آوین که تولدش بود بالای مبل نشسته پستونک به دهن

نظرات 2 + ارسال نظر
ستاره سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:49 ق.ظ

چند وقتی هست وبلاگتون رو میخونم. مبارک باشه دندونای صدرا کوچولو :)
مامانت هم ایشالا زودی میره و برمیگرده عزیزم :*
کاش از حس و حال خودت قبل و بعد از بچه دار شدن و روابط مادرشوهری و از این جور چیزا بیشتر بنویسی که تجربه بشه واسه ماها :) چون معمولا همه سختیهای بچه پای مادر و خانواده مادره ، اون وقت مادرشوهر ها و خانواده شوهر همیشه مدعی هستند ! البته شما رو نمی دونم !
راستی پدر و مادر شما جدا از هم زندگی میکنن؟ یه کم نامفهومه نوشته ها.

ممنون ستاره جان..
پدر من برای کارشون مدتی است در خارج از ایران زندگی می کنن..
سختی های بچه من روی دوش کسی جز خودم نیست.. هرچند مادرم هفته ای دو روز پذیرای ماست و خدا خیرش بدهد همیشه با تهیه سبزی و بادمجان سرخ شده کمک حالم بوده..
خانواده شوهرم هم رابطه صمیمانه ای با صدرا دارند و به حساسیت های ما همیشه احترام می گذارند..

دایی کوچیکه پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:24 ب.ظ

این نیز بگذرد

و گذشت..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد