صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

کودک برونم و کودک درونم..

دردونه زندگیم.. یکی یه دونه خونم.. نازنین پسر باهوش و دوست داشتنی من..

وای که دلم برای خنده های صبحت ضعف میره.. وقتی از خواب بیدار شدی و داری با خودت بازی می کنی و منتظری که مامان بیدار بشه.. و وقتی من بیدار می شم و بهت سلام می کنم و صبح به خیر می گم با یه دهن باز و دوتا لثه بی دندون مشتاقانه بهم می خندی.. روزم زیبا می شه و من سرشار از حس خوشبختی.. ممنون ازت صدرای نازنیم.. ممنونم که اومدی..

چندین روز است که حسابی به حرف افتادی و "ماما ماما ما" می گی قبلا پراکنده "بابا با با" می گفتی ولی الان خیلی جالب "ماما ما ما" می کنی و بابا مهدی معتقد است که وقتی من را می خواهی اینجوری می کنی..

البته وقتی که شاکی و معترض می شی شروع می کنی به سرو صد کردن و "ماما مه مه ما" میگی و حسابی حرص می خوری و غر ی زنی و گاها اشک میریزی!!! اونوقت است که من می مونم بخندم از دستت، قورتت بدم، آرومت کنم، چیکار کنم..

باز چند شبه همش بیدار میشی و شیر می خواهی.. روزها به زور و بازی شیر می خوری و دارم به این نتیجه می رسم که برای شروع غذای کمکی تا 2 هفته دیگه صبر نکنم .. و از همین الان شروع کنم..

دیشب با بابا مهدی رفته بودیم کتاب شهر نزدیک خونه که من یکم کتاب بخرم برای خودم و شما که هیچ کدوم از کتاب هایی که می خواستم، را نداشت ولی می دونی چی داشت؟ یه عالمه عکس برگردون خوشگللللللللل و منم که دیوانه این چیزها.. کودک درونم من را میخکوب کرده بود جلوی اون عکس برگردونها و 100 تا ایده برای ساختن کاردستی با شما اومد تو ذهنم که البته باید براشون 2-3 سالی صبر کنم.. منم بسنده کردم به یک بسته 1500 تومنی عکس برگردان ماهی.. ولی دلم موند اونجا.. یعنی دل کودک درونم مونده.. باید بازم سر بزنم به اونجا و شاد کنم کودک خسته و افسرده درونم را..

یاد روزهای دانشجویی به خیر که به بهانه شروع ترم جدید کلیییی لوازم تحریر و روان نویس رنگی و بعضا عکس برگردون می خریدم.. یادش به خیر..

من عاشق رنگم.. همه آرزوی بچه گیم تبدیل شدن مداد رنگی 36 رنگه ام به 100 رنگه و تو رویاهام 1000 رنگه بود.. 

من عاشق رنگم.. عاشق کاغذ رنگی.. عاشق کواش و پاستل و قلمو و آبرنگ..

نمی دونم تو عاشق چی می شی، ولی دوست دارم زندگیت رنگی باشه.. رنگی تر از رنگین کمون...

راستی کلاس های "ب مثل بازی" که هفته پیش قرار بود بریم به خاطر آلودگی هوا کنسل شد و امروز هم ظاهرا کلاس نیست.. حیف..

پ.ن: من عاشق سایت رنگی رنگیه ب مثل بازی هم هستم

منزل مامانی بابایی..

جای بابایی خیلی خالیه.. از وقتی رفته ما هفته ای یکی دوبار میریم به دایی ها و مامانی سر می زنیم...

نظرات 7 + ارسال نظر
دایی کوچیکه پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:41 ب.ظ

قربونش کی میگه دایی

من و پنجاه درصد خودم جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ب.ظ http://parsara,persianblog.ir

ما شالا خدا حفظش کنه این دردونه رو....بزارید راه بیفته فقط باید یک سر دنبالش بدوویید..موفق باشید.

قربون شما

فرزانه یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:36 ب.ظ http://www.sadragolden.blogfa.com

سلام اخ چه پسر نازی هستی شما ماشالله هزار تا بوس از طرف من تقدیم شما
باورتون نمیشه اگه بگم من هم همیشه صدرا رو بهونه میکنم و هفته ای یه بار شهر کتاب میریم و مشغول خرید وسایل رنگی رنگی عکس برگردون و .... این چیزها میشیم

ممنون فرزانه جون.. آره خیلیییی خوبه .. آدم شاد میشه واقعا

عسل بانو پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ق.ظ http://www.manvashoharam.blogfa.com

حانمممممممممممممم من فدای این عروسک باهوش بشم ...بدون که تو آینه ی دردونه ات هستی اونم حتما مثل ه تو عاشق رنگ میشه مامان باهوش .

شرمنده ام نکن ساناز نازنین.. ممنون بابت همه محبت هات..
آره صدرا باهوشه و هوشش را از پدرش ارث برده.. ولی خوب انگار این شده یه پز تو جامعه ما و من سعی می کنم این حرف را خیلی نزنم.. و سعی می کنم بهش فشار نیارم.. فقط زمینه را براش مهیا کنم..

مونا مامان رادین شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ب.ظ http://hedye-nabe-khoda.blogfa.com/

سلام دوست خوبم
این کامنت صرفا برای عرض ارادت خدمت تو دوست نازنینم هست و اینکه از صمیم قلبم برای تو و دردونه نازنینت بهترینها رو از خدا میخوام
روی ماه پسر شیرین و دوست داشتنی و ملوسمون رو میبوسم

سلام مونا جان..
ممنون بابت محبتت عزیزم.. و البته بابت لینک کردن هم خیلیییی خیلییی ممنون.. می دونم پررویی بود..

عطیه یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ

سلام زهرا جان
مرسی از جواب هات ..
راستی یه چیزی میخواستم بگم
البته ببخشید فضولی میکنما ، ولی نظرم اینه
که سعی کن از این صدرا کوچولو کمتر عکس بذار ، ماشالله خیلی نازه ، نمی دونم به چشم زدن اعتقاد داری یا نه ، اما من خیلی اعتقاد دارم . می ترسم این کوچولوهای نازی که وبلاگ دارن و همه میان میبیننشون چشم بخورن....

یه پیشنهاد دوستانه بود فقط :) و البته دوست دارم نظرتو بدونم.

عزیزم ممنون از لطفت..
اینجا برای من دفتر خاطرات پسرم هست ..و به تناسب حال و حوای این روزاش براش عکس ثبت می کنم.. یه لا حول و لا قوه الا بالله بخون.. چشم نمی خوره به حول و قوه خدا و کلا چشم خوردن از ارتباط مستقیم پیش میاد..

عطیه یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ

آهان یه چیز دیگه
میشه داستان زایمانت رو ( روز آخر ) و همچنین داستان نامگذاری آقا صدرا رو بنویسی؟ همه مامانا اینا رو مینویسمن تو وبلاگا .. :) خیلی دوست دارم بدونم

داستان نام را شاید یه روزی یه جایی که حسش اومد نوشتم.. خاطره زایمان هم چندبار قصد نوشتن داشتم ولی فعلا وقت و حسش را ندارم.. شاید روزی نوشتم..
ممنون میشم از خودت آدرس ایمیل بذاری..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد